داستان درباره پسری جوانی به نام گرگور گرهگواراست که با پدر، مادر و خواهرش به نام گرت زندگی میکند. با توجه به کهنسال بودن پدر، گرگور نانآور خانواده است و در یک تجارتخانه کار میکند و برای کارش بایستی دائما با قطار به شهرهای مختلف سفر کند.
یک روز صبح که گرگور از خواب بیدار میشود متوجه میشود که به حشرهای (سوسکی) بزرگ تبدیل شده است؛ او که باید صبح زود برای کارش خودش را به قطار برساند، از پیشامد بوجود آمده شوکه شده و تلاشهایش برای فائق آمدن به وضعیت جدید بیفایده است. چون گرگور عادت داشته است که شبها در اتاقش را قفل کند، برای همین پدرش از پشت در به وی گوشزد میکند که دیرش شده است؛ درنهایت گرگور موفق به انجام هیچ کاری نمیشود و ساعتی بعد، فردی از تجارتخانه (محل کار او) به دنبال او میآید. خانواده که گمان میکنند گرگور مریض شده است همگی به اتفاق آن مرد به پشت در اتاق او میآیند و از وی میخواهند گه در را باز کند؛ گرگور پس از تقلای بسیار زیاد در را باز میکند و همه از دیدن او وحشت میکنند؛ مادر از حال میرود، مردی که از تجارتخانه آمده بود فرار میکند و پدر با تکان دادن یک عصا در هوا او را مثل یک حیوان به داخل اتاقش هدایت میکند.